اندر احوالات ذهن آشفته من

ساخت وبلاگ

" با نام و یاد دوست"

تصمیم گرفتم بنویسم حداقل برای اینکه کمی ذهنم آروم بشه

این روزها خیلی ذهنم درگیره

شاید عجیب باشه اما تو این ایام عید مدام فکر میکنم و بازم به یه جا خیره میشم

حتی شب ها به زورم شده چشمامو می بندم ولی اصلا خوابم نمی بر ه تا ساعت های ۳ بیدارم بعد که خوابم می بره ۵ از خواب می پرم و تا ۹صبح هم بی خوابی و فکر میزنه بالا!!

مدام به جملات سید مرتضی فکر می کردم اوایل عید

دیشب هم ‌فاز و نولم قاطی کرده بود حس کردم مغزم داره از سرم میزنه بیرون

هجمه سنگینی از افکار به ذهنم حمله کرده بود

داشتم به درس خوندن فکر می کردم

تو ذهنم مدام می گفتم درس می خونی که چی؟اصلا واسه چی میخوای واسه ارشد بخونی؟مگه تو همون آدمی نبودی که معتقد بود زن باید زنانگی خودشو حفظ کنه و کارای سخت مثل مردا انجام نده مگه معتقد نیستی که زن بعد از ازدواج باید وقتشو برای شوهرش بذاره نه کار بیرون

پس درس چیه؟

اصلا فهمیدی کجایی دختر؟تو بودی که سخت تلاش کردی رسیدی به رشته موردعلاقه ات

خب چی شد پس؟!

همین جور که تو ذهنم هجمه افکار بود

حالا صحبت های امام هم اومد روش

وای خدای من!!!آتش به اختیار به این معنی نیست که فقط در زمینه فرهنگی کار انجام بدید آتش به اختیار یعنی در هر زمینه ای برای پیشرفت کشور تلاش کنید

همین جور که صحبت های آقا تو ذهن مشوشم مرور می شد

فکر حوزه ای رو که انداخته بودم اش کنار هم اومد رو فکرام 

یه لحظه حس کردم مغزم داره منفجر میشه کم مونده بود نصفه شبی بزنم زیر گریه!!!تو که ضعیف نبودی منو نگاه؟

شب روز بعدش یعنی امروز رفتم یه امامزاده تو شهر مون

تو راه حس کردم سنگینی می کنه رو قلبم تمام افکارم

خواستم با یکی از اقوام درجه ۳ صحبت کنم

کسی که خیلی برام زحمت کشیده از بچگی کسی که همیشه قبل از چادری شدنم کلی باهاش حرف می زدم ولی ۳ ساله باهاش ننشستم حرف بزنم

همه افکاراتمو باهاش گفتم و فقط نگاهم کرد و گفت همیشه برات دعا می کردم همیشه می گفتم این دختر خیلی با اراده است

گفت ارادتو وقتی ثابت کردی که پای هدفت وایسادی خیلی سختی کشیدی ولی رسیدی تهش به رشته موردعلاقه ات

همیشه تو قلبم تحسینت می کردم آخه خودم هیچ وقت به رشته مورد علاقه ام نرسیدم و الان که ۴۰ سالمه دارم غبطه می خورم بهت چون خودم تلاشمو نکردم

باورم نمی شد این حرفا رو آدمی داره بهم می زنه که از بچگی خیلی برام زحمت کشیده

برگشت گفت حالا که به رشته دلخواهت رسیدی تخته گاز برو جلو

گفتم آخه الان پس فردا ازدواج کنم چی؟خب اگه نخوام و یا نخواد کار کنم این علم به کارم میاد؟یه مدرکی که قاب کردم؟بر فرضم بشم استاد دانشگاه تهش که چی؟چه خدمتی به ملت قراره کنم؟

سکوت ش سنگین بود برام

آخه خودشم کلی خواستگاراشو رد کرده بود به خاطر کار و این چیزا و الان تنها مونده

حس می کنم هنوز هم جای خالی یک دوست واقعی تو زندگیم خالیه

دوستی که راهنماییم کنه دوستی که اختلاف سنیش زیاد نباشه

از وقتی وارد وادی مذهب شدم میتونم بگم نسبت به درس خیلی بیخیال شدم همش فکر می کنم اگه کار کنم زنانگی من زیر سوال میره

فکر می کردم به یکی از دوستان که شوهرش مدافع حرم بود و تازه یه سال بود که عقد کرده بود بعد دانشگاه نرفته بود بهم میگفت خوبه از همه کارا یه چیزایی بلدی و زرنگی!!ولی خوش به حال خودش که درس نخونده و این هجمه سنگینی از افکارو رو به دوش نمی کشه

ولی همچنان حس می کنم یک من از من طلبکاره و داره از تو منو می خوره

نمی دونم ولی حس می کنم خیلی تنهام

یه دفترچه برای همسفر(آن یار) نوشتم از افکارم انداختم گوشه کمد

یه روزی می خونه

معلوم نیست کجاست!یه جا روی این کره خاکی

دقیقا زمانی که نیاز دارم تا تو تصمیمات مهم زندگیم نظر بده نیست...

بهتره رهاش کنم آخه زیاد به یه چیزی بچسبی بدتر دور میشه ازت و این قانون هاییه که این چند سال یاد گرفتم

دو هفته دیگه تحویل پروژه دارم و همچنان نشستم به ماه می نگرم

به قول آقا "ما میتوانیم"

پروژه تحویل دهیم

دل خوشم به همین دلگرمی ها:)

تنم و ذهنم سالمه همین کافیه برای تلاش و تلاش و تلاش

خدایا شکرت برای تک تک لحظه هام و سلامتیم و...

یا ولی عصر

یا علی مدد

اندر احوالات ذهن آشفته من...
ما را در سایت اندر احوالات ذهن آشفته من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3tanha-rah9 بازدید : 25 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1397 ساعت: 5:15